حافظان ولایت

پایگاه خبری حافظان ولایت

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوزاد» ثبت شده است

  حافظان ولایت نوزاد 7 روزه در گوشه درمانگاه رها شد / این دختر را می شناسید او سراغ مادرش را می گیرد+عکس


رکنا: پتوی آبی رنگ و یک دست لباس اضافه در کنار قنداق کوچک دخترک، تنها میراثی بود که از یک خانواده برای نوزاد تنها مانده بود

  پتوی آبی رنگ و یک دست لباس اضافه در کنار قنداق کوچک دخترک، تنها میراثی بود که از یک خانواده برای نوزاد تنها مانده بود.

اواخر دی سال 55، صدای گریه نوزاد قنداق پیچ در گوشه راهروی درمانگاه شماره 5 بیمه اجتماعی خیابان تهران‌نو ولوله‌ای در میان رهگذران برپا کرده‌ بود. هر کس چیزی می‌گفت. یکی پدر و مادر نوزاد را صدا می‌کرد و دیگری با چشم‌هایش به دنبال آشنای کودک می‌گشت.
سر و صدا بالا گرفته بود که یکی از رهگذران کودک را در آغوش کشید و او را به اتاق نگهبانی برد. ساعت‌ها گذشت اما کسی سراغ دخترک نیامد. ساعتی بعد هم مسئولان درمانگاه در تماس با پلیس، موضوع پیدا شدن این کودک را گزارش کردند. دقایقی بعد مأموران کلانتری بخش 6 در محل حاضر شدند و کودک تنها را تحویل گرفتند. دختر کوچولو که دیگر شکی در سرراهی بودنش نبود با دستور قضایی به شیرخوارگاه آمنه سپرده شد و یک راست هم به اتاق قرنطینه رفت.
زندگی کوتاه در نوانخانه
مددکاران مهربان شیرخوارگاه وقتی دختر کوچولو را تحویل گرفتند هنوز بند ناف داشت به‌همین خاطر سنش در پرونده حدود 7 روز ثبت شد. «محبوبه» نامی بود که از این پس دخترک را با آن می‌شناختند.
او نوزاد شیرینی بود که در مدتی کوتاه حسابی همه را به خود وابسته کرده بود. اما انگار قرار نبود او زیاد در شیرخوارگاه بماند. زیرا زوجی نابارور که مدتی قبل درخواست خود را به شیرخوارگاه ارائه کرده و تأیید صلاحیت شده بودند، چند روز بعد فراخوانده شدند و با دیدن محبوبه و طی مراحل اداری، او را به فرزندی قبول کردند. «بی‌بی ربابه» جوان بود اما همسرش اصغر، پا به میانسالی گذاشته بود و پزشکان از بچه‌دار شدنشان قطع امید کرده بودند. این زوج که محبوبه همه زندگی‌شان شده بود با نام خانوادگی خود برای او شناسنامه گرفتند. همه اقوام و آشنایان نیز این کودک را به عنوان عضو سوم خانواده اصغر و بی‌بی ربابه پذیرفته بودند.
حقیقت تلخ
محبوبه دختری بازیگوش، سرزنده و کنجکاو بود. کوچکترین حرف‌ها برایش سؤال‌های فراوانی ایجاد می‌کرد. با اینکه در خانه هیچ کمبودی احساس نمی‌کرد، با همه وجودش پدر و مادرش را دوست داشت اما گاهی حس عجیبی همه وجودش را فرا می‌گرفت. او به نوجوانی رسیده بود که پدرش را از دست داد و از آن پس با مادرش تنها شد. سال‌ها گذشت تا اینکه یک روز تصمیم‌اش را گرفت و سؤالات سال‌ها سکوتش را از مادرش پرسید. بی‌بی ربابه مبتلا به سرطان شده و سخت بیمار بود اما باز هم حاضر نبود ماجرای سرراهی بودن دخترش را فاش کند. مادر حرفی نمی‌زد اما رفتارش نشان می‌داد که چیزی را مخفی می‌کند. در این میان راهی به ذهن محبوبه رسید و باور خیالی‌اش را از زبان یکی از اقوام نزدیک – که فوت شده بود – به مادر گفت. بی‌بی ربابه که با شنیدن این حرف‌ها جا خورده بود وقتی دید دخترش همه چیز را می‌داند به ناچار لب به سخن گشود.
مرگ مادر و تنهایی
بی‌بی ربابه 5 سال با سرطان جنگید اما سرانجام در سال 80 و در اوج جوانی محبوبه درگذشت. حالا دخترک حسابی تنها شده بود و در عین حال واقعیتی را می‌دانست که دوری همیشگی از پدر و مادر خوانده‌اش را سخت‌تر می‌کرد. دو سال بعد محبوبه ازدواج کرد. البته راز زندگی‌اش را در همان جلسه خواستگاری به شوهر آینده‌اش گفت. بعد هم ازدواج کردند. او که حالا مادر یک پسر 10 ساله است و حس مادری را خوب می‌داند به خبرنگاران می‌گوید: «من همسر و فرزند بسیار خوبی دارم و زندگی‌ام هم هیچ کم و کاستی ندارد. پدر و مادرخوانده‌ام در سال‌های حیاتشان هیچ چیزی برایم کم نگذاشتند و با همه وجودم دوستشان دارم. اما حالا که رفته‌اند تنها می‌خواهم بدانم خانواده واقعی‌ام چه کسانی هستند. هزاران سؤال بی‌جواب دارم که کسی غیر از پدر و مادر واقعی‌ام نمی‌توانند جوابش را بدهند. دوست دارم بدانم اهل کجا هستم و از همه مهم‌تر چرا خانواده‌ام مرا در آن روز سرد زمستانی رها کردند؟ امیدوارم بعد از این همه سال وجدان آنها نیز بیدار شده باشد و در جست‌وجوی دختر گمشده‌شان باشند و مرا از غم‌های عمیق زندگی نجات دهند حوادث
  • احمدپیری